اسپانسر شخصی من
یه کره زمین که بیشتر نداریم . یه کشور ایران که بیشتر نداریم . یه شهر مشهد که بیشتر نداریم توی مشهد یه امام رضا که بیشتر نداریم. من همون یه امام رضا رو میخوام که حاجت همه رو میده و امام رئوف لقب گرفته.
من ساحل ام نه اینکه با دریا و طوفان نسبتی داشته باشم نه. اسمم ساحله حتی نه از بچه های جنوبم نه از بچه های شمال. از وقتی یادمه ساکن تهران بودم مناطق جنوب شهرش مناطقی که دم دمای اذان ظهر یا دم غروب آفتاب صف فلافلی شلوغه همون محله هایی که هنوز آهنگای کوچه بازاری گوش میدن.
تمام چشممون به آسمونه به جایی اونطرف کهکشانها و خواسته هامونو فقط به بالاسریمون میگیم.
خدایا میدونم که میبینی و میبینم که دانایی ومیفهمی. از بچگی که اولین بار حس دوست داشتن رو با پلی استیشین تجربه کردم و الکی گفتن که پلی استیشین یه وسیله پسرونه اس به دختر چه ؟ اما من شنیدم که خیلی چیزا رو میشه خواست اما نمیشه داشت.
دست بر قضا خانواده ای همسایه ما شدن که دختر مریض سرطانی داشتن اما با مشکل همیشگی بی پولی تقریبا بیشتر از چند جلسه ویزیت دکتر موفق نشدن اونو حمایت کنن و من برای دوستی اونو انتخاب کردم و فقط ریزه ریزه شاهد آب شدنش بودم وکاری ازم برنمیومد الا غصه خوردن.نشستم تا دوستمم رفت و من توی گوشم چیز دیگه ای شنیدم. تاحالا اسمت ساحل بود لعنتی اما انگار ساحل دریای غمی .
بزرگ و بزرگتر شدم اگر چه کودکی جذابی برای روح بلند پرواز و بازیگوش من وجود نداشت ولی حداقل یه قلم جذابیت بی حد و حصر دوران طلایی جوانی من تلافی مافات رو انجام داد.
الان منم و صحن و سرای امام رضا (ع).
با اینکه شاید برای خیلیا هرسال زیارت امام هشتم یه چیز عادی باشه. اما من اولین باره اینجا میام. یعنی واقعا من پیش امام هشتمم همون که میگن خیلی رئوفه.
آسمون نه نه نگرفته بارونم نمیاد. ابریم تو آسمون نیست. اما چرا من نمیتونم با چشمای خالی از بارون به صحن تو نگاه کنم. مگه بهت نگفتم من گناهکارم تا خدا منو نبخشیده منو به صحنت راه نده ، خب حتما بخشیده که اینجوری راهی شدم پس حالا چرا نمیزاری خوب خوب نگات کنم. آخه خیلی وقته حسرت دیدنت رو داشتم .
فایده نداره اشک نمیزاره خوب اون گنبد و گلدسته رو ببینم. من میرم و فردا میام پیشت. خاطرم جمه اینجا امام رضاس نه جایی میره نه ما رو فراموش میکنه ته مشتی ها و دل گندهاس.
راه میفتم و دور و بر خیابونای منتهی به حرم تا مهمانسرایی که ساکن بودیم فقط اشک میریختم بدون دلیل اما با هزار دلیل پنهان.
کسی هست که خیلی میخواستم ببینمش خب اگه تموم شه چی. این من نیستم که میخوام تموم شه این جبره . این همون خواستن پلی استیشینه این همون مرگ دوستمه که من نخواستم و شد.
میشه بزاره بیشتر و بیشتر و بیشتر پیشش بشینم. آخه وقتی روبروی پنجره فولاد وایسادم انگار یه تیکه از کره بزرگ زمین رو پیدا کردم که توش هیچ دروغی گفته نشده هیچ گناهی نشده خیانت نشده دل شکسته نشده. این تیکه خیلی خاصه. و ساعاتی که داخل صحن رفتم انگار ساعت صفر شد و وایساد نه هول بودم که بگذره نه حرص میزدم که نگذره ساعتش صفر بود و من وسط اون صفر تلو تلو نمی خوردم منم روی صفر بودم.
اینقدر توی فکر اون زیارت بودم که نفهمیدم با پا تموم راه رو اومدم. خب حالا باید بریم داخل و یواش یواش فکری واسه نهار کنیم. پس من برم بعداز ظهر بیام بنویسم ساحل و دریا که به هم رسیدن چی شده.
ساعت چهار بعداز ظهره اینجا یه شهره و با همین ساعت دست من کاراش تنظیم میشه اما خب یه جایی داره که ساعتش برای من صفره صفره.
من به همراه مادربزرگم دیشب به مشهد رسیدیم. مادر بزرگم صبح نتونست منو همراهی کنه و حالا قراره باهم به زیارت بریم یه ساعت دیگه اذان مغرب رو میگن و قراره داخل صحن نماز بخونیم.